فاطمه عزیزمفاطمه عزیزم، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
حنانه منحنانه من، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

فاطمه و حنانه عزیزم

ماجرای بستری شدنت تو بیمارستان...خدایا هیچ کودکی مریض نشه ...

1394/3/28 0:03
725 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدای مهربون

سلام دختر شیرین زبونم زیبا.الان که این خاطره تلخ و شیرینت رو مینویسم . تو فاطمه گلم هر دو خوابین امروز سال 1394/327ساعت یک و ربع از بیمارستان به خونه برگشتیم چراااااا؟غمناکچون مریض شدی اونم ناگهانی...

بزار از اول ماجرا رو تعریف کنم .عزیزم چند روز پیش یعنی 22خرداد که میشه جمعه من وبابایی تصمیم گرفتیم

بریم یه مسافرت کوتاه مدت .اون روز دیر . تقریبا نزیک هشت بود . اماده شدیم و اول رفتیم روستای پدری من  کنده که داشبلاغ هم بهش میگن .یه روستای سرسبز وزیبا تو دل کوه که اب و هوای فوق العاده با طراوتی داشت که دل ادم زنده میشد . ساعت ده شب رسیدیم . رفتیم خونه بابا بزرگ بابایی که بهش میگیم چاپار بابا یه بابا بزرگ مهربون و دوست داشتنی .دایی ایوب و زن دایی  شهناز هم به اتفاق چند تا مهمون دیگه اونجا منتظر ما بودن ..خلاصه گلم اون شب قرار بود چند روز اونجا یه هوایی عوض کنیم که متاسفانه به علت تب ناگهانی تو غمناکمجبور شدیم صبح زود ساعت هشت از اونجا حرکت کنیم به طرف اردبیل هم بابایی همایش داشت هم اینکه گفتیم تو ابجی فاطمه رو ببریم دکتر .بالاخره اونجا هم بردیم دکتر به اسم دکتر براک که تعریفش رو شنیده بودیم . بعد از معاینه تشخیص دادن که عفونت گرفتی و تبت هم قطع نمیشه باید بستری بشی . اون روز کلا برنامه مسافرت هم به خورد. برگشتیم پارس اباد بردیم دکتر خودت دکتر شاهودیزاده که خدا حفظش کنه خیلی دکتر خوب و حاذقیه . دکتر هم گفت باید بستری بشی بی حوصله...جیگرم اون روز فردای برگشتن از اردبیل  24 خرداد ساعت 12 تو رو بستری کردیم . چون کلا شخصیت بازیگوش و اجتماعی داری حاظرنبودی تو تخت بمونی . بهت سرم که وصل کردن خیل بی تابی میکردی . ازیه طرف گریه ..میگفتی اچ اچ اچ ...یعنی بازکن .. ازیه طرف میگفتی ابجی بابا . ابجی بابا. گدخ ابجی بابا . یعنی بریم پیش بابا و ابجی فاطمه ...روز اول خیلی برا تو ی نازم ومامان عاطی  سخت گذشت . از یه طرف تب بالا از یه طرف بیقراری و دلتنگیت از یه طر هم بعضی موقع شیرین زبونیت . همه رو به خودش جلب میکد . یادم نرفته بگم تو اتاق   سه تا هم بچه ناز وشیطون بستری بودن یکی پنج ماهش بود به نام ایلکین پنج ماهش بود که همش شیر میخورد و میخوابید . یکی دیگه اقا پسری به نام سبحان که از تازه کند اونگوتاز قرار برا تعطیلات اومده بودن که بستری شده بود یه پسر ناز و تپل وخوشگل همش میخورد و یکم  نق نقو بودخوشمزه . یه دوست دیگه که یه دختری ناز و چشم درشت به اسم رزیتا رزیتا خانوم هم یکم لوس اما خیلی مهربون بود. چندتا هم عروسک هم اورده بود .تو هم که ماشالله خیلی شیطون وبازیگوش بودی با اون حال تب دارت بازم از شیرین زبونی دست برنمی داشتی خندونک.به یکی میگفتی ابجی .یا میگفتی داداش . راضی نبودی سر جات بشینی . خلاصه که مثل یه گلی بودی که یه کم پژمرده بودی . روز دوم تب ولرز شدیدی گرفتی اما با کمک خدا وهمکاری پرستاران به خیر گذشت .روز چهارم دکتر اومد بالا سرت وبعد از معاینه برگه ترخیصت رو نوشت .و بابایی جون نازت هم که دل منو تو براش تنگ شده بود اومد مارو برد خونه .ابجی فاطمه هم خونه عزیزجونت رفته بود وقتی خونه برگشت هر دوتایی با تمام وجود همدیگه رو بغل کردین وبوسیدین. نمی ونم چرا اینقد فاطمه رو دوست داری.البته اونم تو رو دوست داره .از خدا می خوام به حرمت این شبهای عزیز هیچ کودکی مریض نشه .بوسعزیزم حنانه جونم ..فاطمه جونم دوستون دارم محبتمحبتاینم عکس دوستای هم اتاقیت تو بیمارستان/رزیتا خانوم واقا سبحان غمناک عکس وسطی حنانه خانوم مامان

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان سمیه
30 خرداد 94 14:57
سلام گللللللللم..........خدا را شکر که حال دخملی حنانت خوب شد.... خدا برات حفظش کنه.... منم در این شبای بزرگ دعا میکنم که پای هیچ کودکی به بیمارستان باز نشه از طرف من بوسش کن و بیشتر حواست بهش باشه این فرشته کوچولو ها یه امانت الهی هستند پیش مامانا و باباها/سلام عزززززیم.خوبی . دعا کن حنانه جون ریه اش عفونت داره برطرف بشه .فاطمه زهراجونو بووووس